سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

روز زیبا

میخوام از زیباترین روز خدا برای بهترین هدیه زندگیم بگم: خیلی وقت بود که دلم میخواست برات بنویسم اما لان فرصتش پیش اومد عزیزترینم دلم میخواد بدونی چطور پا به این دنیا گذاشتی پس گوش کن: من و بابایی 5 سال بود که زندگی قشنگمونو شروع کردیم که روز 16 مرداد 90 درست روزی که داشتیم به خونه جدید اسباب کشی میکردیم فهمیدیم که خدا لیاقت پدر و مادر شدن رو نصیبمون کرده مامانی شک کرده بود ولی یه دفعه ساعت 5 عصر روز اسباب کشی رفتم آزمایش دادم که آقاهه گفت 2 ساعت دیگه جواب میدی 2 ساعتی که فکر میکنم طولانی ترین زمان برای من بود و جواب چیزی نبود غیر از اینکه شک من و تبدیل به یقین کرد دلم میخواست تو یه موقعیت خاص این خبر و بدم ولی خاله شکوفه نذاشت ...
24 مهر 1391

پسری به حمام میرود

نفسم همه زندگی من سلام مامانی اومده با کلی حرف برای گل پسرش: مامان جونت از مشهد تشریف آوردن با یه هواپیمای خوشکل به عنوان سوغاتی پسرم رفتیم حمام ولی یه کم متفاوت با همیشه چون ایندفه شما توی وانتون نشستین و کلی آب بازی کردی و خوشحالی کردی قربون پسرکم بشم تا الان رو پای خودم میزاشتم و میشستمت ولی پسرم به قدر کافی بزرگ شده و دیگه میتونه تو وانش بشینه:   وقتی هم که میخوابید نمیشه تو تخت خودت گذاشتت چون اینقدر وول میخوری گیر میکنی یه گوشه و زود بیدار میشی در نتیجه رو تخت مامان بابا میخوابی و اینطوری دورت رو سنگر میچینم: راستی فردا هم طبق روال هر ساله با خانواده پدریتون داریم میریم شمال عمو...
24 مهر 1391

واکسن 6 ماهگی

سلام به روی ماه گل پسرم عزیزترینم وارد 7امین ماه زندگی قشنگش شد و در نتیجه واکسن 6 ماهگی که برای مامانی یه کابوسهو البته از بیمارستان صارم هم زنگ زدن که نمونه خونی که سه شنبه 11هم ازت گرفته بودن کافی نبوده و باید دوباره بریم برای نمونه گیری مامانی کم اذیت شده بودیم دفعه اول که دوباره باید میرفتیم بابایی که گفت اصلا نمیخواد بری ولی مامانی دلم میخواد بفهمم که پسر گلم مشکلی نداره بالاخره امروز صبح اول رفتیم بیمارستان که خوشبختانه ایندفعه یه خانم دیگه بود که خیلی راحتتر از شما خون گرفت البته نمونه هم کم میخواستن بعد هم از اونجا راهی بهداشت شدیم که اول رفتیم برای کنترل قد و وزنت که خدا رو صد هزار مرتبه شکل عشق من همه چیزش خوب بود و ...
16 مهر 1391

اولین غذا

بالاخره روزی که پسرم خیلی منتظرش بود رسید روزی که پسرم تونست شروع به غذا خوردن بکنه آخه مامانی خیلی اصرار داره رو اصول جلو بره و گذاشتم تا 6 ماهت تموم بشه بعد شروع به غذا خوردن بکنی ببخشیدا که یه کم اذیت شدی آخه تو خیلی برای غذا مشتاق نشون میدی امیدوارم همینطور باشه جونم برات بگه که صبح روز 14 فروردین ساعت 10 صبح برات یه فرنی که برنجشو از قبل آماده کرده بودم درست کردم و بابایی هم مشغول گرفتن فیلم از شما شد ولی زیاد از مزش خوشت نیومد (آخه خیلی بیمزست بین خودمون باشه)ولی به هر حال یه دو قاشقی خوردی    اینم از اولین قابلمه غذا روی گاز برای گل پسرم این ظرف غذا هدیه خاله مامانی بوده برای تولد مامانی که اولین...
16 مهر 1391

چکاپ 6 ماهگی

سلام نفسی امروز که نه بهتره بگه دیروز چون الان که دارم برات مینویسم ساعت 30 دقیقه بامداد 11 مهر و شما هم کاملا بیداری وروجک خلاصه من و شما دوشنبه 10 مهر رفتیم پیش دکترتون دکتر تهرانی تقریبا یه 3 ساعتی توی بیمارستان بودیم تا دکتر شما رو ویزیت کرد: وزن :8500 دور سر :46 قد :70 و خدا رو شکر همه چی عالی و دکتر هم بهت میگفت کله گنده آخه پسرم یه مغز پر و بزرگ داره چون خیلی باهوشه و قرار شد دیگه غذاتون رو هم شروع کنیم و دکتر ویتامینتم بیشتر کرد چون هنوز ملاجت محکم نشده و یه سری آزمایش براتون نوشت که ایشالا مشکلG6PD شما هم رفع شده باشه تا خیالم از هر جهت راحت بشه ولی ناراحتم که فردا میخوان ازت خون بگیرن ول...
11 مهر 1391

آخر هفته

سلام عسل مامانی وروجک مامانی نفسم آخر هفته دوباره رفته بودیم باغ توی زایگان ما از چهارشنبه شب با مامان جون و باباجون و خانواده خاله فری رفتیم 5شنبه هم خاله صفیه با بابا نوید اومدن که شما هم حسابی شیطنت کردی و شب تا ساعت 1 نصفه شب بیدار بودی و بازی کردی جمعه ظهر هم مامان جون یه کباب حسابی درست کرد و ساعت 5 هم برگشتیم تهران اونجا هم برای اولین بار مامان جون نون سنگک داد دستت که خیلی خوشت اومد و حسابی خیسش میکردی یه کار جدید هم یاد گرفتی که یه ور میشی و دستت رو رو پات میزاری و بهمون نگاه میکنی اینم عکسای جدیدت: : وقتی با بابا جون رفتی نون خریدی و شما تو کالسکت خوابت برده بود لباس سایز 3 برات...
9 مهر 1391

آماده شدن برای غذا

سلام نفسم الان تو توی خواب نازی مامان جون و بابا جونت 2 روز مهمون ما بودن و تو حسابی سرگرم بودی برای همین امروز عصر حسابی حوصلت سر رفته مامان جون تا چادر سر میکرد حسابی دست و پا میزدی و ذوق میکردی که بری بیرون وقتی هم میرفتی بیرون کلی حال میکردی بابا جونم با کالسکت میبردت بیرون رفتین با هم نون خریدین وقتی برگشتین تو تو خواب ناز بودی الان هم مامان جونت زنگ زدن که دلمون تنگ شده پاشید بیاید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از دیروز هم دارم خودمو آماده میکنم برای 10 روزه دیگه که شما شروع به غذا خوردن میکنی که البته خیلی هم مشتاقی چون وقتی ما چیزی میخوریم با ولع به ما نگاه میکنی مثلا وقتی کسی چای میخوره با نگاهت بالا و پایین رفتن لیوان ...
4 مهر 1391
1